خوارا و کچه سگی

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: د.ل. لاریمر و به کوشش دکتر فریدون

کتاب مرجع: فرهنگ مردم کرمان ص ۱۳۴

صفحه: 393 - 396

موجود افسانه‌ای: //

نام قهرمان: //

جنسیت قهرمان/قهرمانان: //

نام ضد قهرمان: //

خواهران و سگ توله به لهجه کرمانی

روزی بود....مرده بود. روز که می شد ای می رفت پی کسب و کاسبی شب می اومد به خونه به شب اومد به خونه گفت:بابا! شبی یه خورده شربتو (مایعی که از شکر و کره و آرد و ادویه های مختلف درست می کنند) درس کنین خودتون بخورین، یخورده ور شب من نگا دارین.اینا اومدن شربتو درس کردن خودشون خوردن و رشب پدرشون کردن تو کاسه گذاشتن اونجا نصف شب که پدر به خواب رفت، دو تا دختر بزرگی و رخستادن شربتواره خوردن کاسه ره پر پچلی (کثافت, آشغال ) کردن گذاشتن اونجا صب پدر که از خواب بیدار شد دید که اینا همچه کاری کردن خیلی غصه خوار شد و از دختراش رنجید اومد و گفت بابا امروز میخوایم بریم بیرون گردیاومد و یه خورده نونی و به مشک آبی ور داشتن رفتن او بیرون رفتن تا رسیدن به به خرابه ی پدرو گفت بابا شما بیاین اینجا بنشينين من میرم سر آب و زود می آیم.رفت و ای مشک آب ور کشید و ر پشت دیوار همی (همین) خرابه و به سوراخو کوچکی کرد و رمشک و رف ور عقب کار خودش دخترا می دیدن صدا شر شر میا و خبری از پدرشون نمیشه کم کم میگفتن بابا شرشر تا کی می آیی بابا شرشر و تاکی می آیی؟ تا وختی که مشک آب خالی شد و از صدا افتاد. اینا اومدن بیرون دیدن نه پدر و نه کسی سر گرفتن سه تا خوار (خواهر) ور بیابون دست هم گرفتن.پسر پادشاه میرف به شکار دید سه تا دختر تو بیابون هست دست هم گرفتن دارن میرن گفت که شما کیستین؟گفتن ما دخترا با با شر شرو.روش کرد به نوکراش گفت ایناره سوار کنین و وردارین بریم. ایناره بردتشون به خونه دید خوار کوچکی از همه خوشگل ترهخوار کوچکی ره استوند به او نام آنها هم گفت: شما اینجا خدمت خوارتون بکنین و همین جا پیش خوارتون باشین دیگه ور جایی مرین.اومد و ای دختر شکم دار شد(حامله شد) خوار بزرگتر خیلی از ای دقشون (دق, بغض) گرفت.همیشه پی ضد و بدیش بودنهمچه که ماهش به آخر رسید دردش گرفت اومدن و رفتن عقب ماما به ماما گفتن به جفت کچه (توله) سگ همرات وردار بیار و هر چی که خواستی ما می دیمت ای کاره پروز کسی ندهاينا اومدن کچه سگاره از ماما استوندن قایمشون کردن تا موعودی که می و است بچه به دنیا بیایه بچه آکه به دنیا اومدن دیدن خوارشون به پسر کاگل زری و یه دختر ماه پیشونی زاییده ماما اومد بچه آره ورداش و جفت گچه سگه گذاشت سر جاشون خبر رسید به گوش پسر پادشاه که امروز زنت زاییده جفت کچه سنگ، او دو تا بچارم کردن تو جوه (جعبه) سر جوه ره بستن و جوه ره و آب دادن.پسر پادشاه حکم کرد که برین ای زنکه ره سر چار کوچه به گچ بگیرین هر که از او راه میگذره سنگی بزنه و شش (بهش, به او).مرد که گازرگری اومد سرای جو که گازرگری بکنه، دید که به جوه ی آب آورده جوه را از آب گرفت سرش واکرد دید به دختر ماه پیشونی و یه پسر کاگل زری تو ای جوه بهایناره از تو جوه بیرون آورد و رف تا یه براشون گرفت و بزرگشون کرد. ایناره فرستاد به ملا اینا صب که میشد و می رفتند پی ملاً می دیدن هر کی از مردم از سر چار کوچه میگذره به سنگی ور میداره میزنه و رای زنکه اینامم صب که از خونه میرفتن بیرون هر تایی به برگ گلی از تو خونه شون می چیدن و می زدن ورای زنکه به عوض سنگ مردم دیگه سنگ می زدن. اینا هر تایی به برگ گلی می زدن و شمشهمچی که ای بچه را (بچه ها) برگ و گل می زدن و رای بنا می کرد زار زار گریه کردن مردم دورای جم شدن که تو چرا مردم دیگه سنگ و شت میزنن گریه نمی کنی و اینا که برگ گل وشت میزنن گریه میکنی؟گفت: تم از اینا توقع ندارم اینا اولادا من آن او مهر مادر و فرزندی میکشید.خبر دادن به پسر پادشاه که امروز هم چه حکایتی شده. پسر پادشاه فرستاد و ر عقب مرد که ی گازرگر پرسید او بچه آره از کجا آوردی؟ گفت: در فلان روز فلان ماه سر جو نشسته بودم گازرگری میکردم جوه ای آب آورد. جوره ره از آب گرفتم دیدم ای پسر و ای دختر تو ای جوهان منام بردم تا یه ی براشون گرفتم بزرگشون کردم تا حالو حالا) که به ملاشون فرستادم و ای حکایت شده.پسر پادشاه گفت برین عقب او مامایی که ای دختر و ره زاوونده بود. رفتن ماماره آوردن از ماما پرسید که زن من که دردش گرف چی زایید؟ اگر راستش گفتی نعامت میدم و اگر دروغ بگی سرت می برم.گفت: زن شما به پسر کاکل زری و یه دختر ماه پیشونی زایید. خوارانشاومدن بچه ره کردن تو جوه (جعبه) به آب دادن و جف (جفت) کچه سگی گذاشتن به جا بچها و گفتن که ای جفت گچه سگا زاییده پسر پادشاه فرستاد دمبال ای خوارا وختی که اومدن گفت هر کی تو دنیا کار بد بکنه قصاصش چیزه؟ اینا به خیالشون که میخوا خوارشونه عقوبت بکنه گفتن می وایه جفت کچه سگ به توره (یکی را بکنن ای تو پارچه (پاچه) شلوارش به توره (یکی را) یکنن او تو پارچه شلوارش و بیندنش ور دم اسب دیونه، سرش بدن وربيابونا.پسر پادشاه فرستاد دو جفت گچه سنگ آوردن کرد تو پارچه شلوار اینا، به توره سوار اسب دیونه کرد به تورم بس (بست) وردم اسب دیونه و راهشون داد ور بیابونا، گفت: بد به بدکردار او وخت فرستاد زنکه ره از گچ بیرون آوردن و بردنش به حموم از حموم آوردنش به خونه بچه ام از گازرگر استاد (استاند, پس گرفت) آورد و او شد زن و اونم شو شوور نشستن پا هم بنا کردن به زندگی کردن قصه ما به سر رسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد